۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

در سر انگشتان هر انسانی معجزه ای هست

حالا هی به خودت بگو که نه ... که خیلی زمان گذشته ... که همه چیز بین شما خیلی وقته که تموم شده ... که هیچ چیز، هیچ چیز مشترکی بین شما نیست به جز یه سری خاطره های رنگ و رفته ... به جز سالهای دور، خیلی دور ... که تازه اونهمه سالهای دور هم فقط واسه تو بوده که سخت گذشته .. که اون یه جای دیگه دلبر عشوه گر سرکش خونخوارخودشو داره که غم عشقش داده بسیار و بسیار...
حالا هی بگو نه ... هی دوری کن ... هی کوچه علی چپ و اینا...
باشه قبول . فقط یه سوال ... چرا وقتی دستش قوس گونه ات رو نوازش کرد واسه دلداری یه دوست قدیمی ... چرا دوباره لرزیدی؟ چرا؟
بدبخت !


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر