۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

آن طور که مارگریت دوراس تعریف می‌کند، این نویسنده کودکیِ سرشار از خاطره‌ای داشته است: «خاطرات کودکی‌ام آن قدر درخشان است که با نوشتن نمی‌توانم آنها را تداعی کنم.»

در ادامه، دوراس به دوران جوانی‌اش می‌پردازد؛ به زمانی که خودش تنها، برای تحصیل به پاریس آمده بود و زندگی دانشجویی داشت. روزها سر کلاس بود و شب‌ها در کافه‌ها. «چیز مهمی را از آن سال‌ها به یاد نمی‌آورم. شاید به خاطر این که از آن دوران هیچ‌گاه حرف نزده‌ام. گاهی فکر می‌کنم آن دوران مرا به درون یک سیاهی می‌کشید.»

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه



همه نیست ها هست می شوند
 همه هست ها نیست می شوند

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

TIME



یلدای 91

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس       در بند آن مباش که نشنید یا شنید

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

فلامینکو

ما نمی دانستیم چه خواهد شد
زمان را می دزدیدیم
دور هم می نشستیم و می نواختید
مسحور موسیقی تان با ذهن هایی گنگ به اینده نگاه می کردیم
و نمی دانستیم چه خواهد شد

به یاد شبهایی که می نواختید 





کتابخانه ها

مرغ های دریایی اینجا
هر بار که صدا میکنند
انگار هشدارم میدهند
که خواب میبینم و این فقط یک رویاست

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

لمس رهایی

ساعت سه نیمه شب
همه برهنه
در سرما
می دویدند به سوی دریا 

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

سخت

که هر چیز ساده پیش پا افتاده دوست داشتنی را آن قدر دور می کردی که میشد غیرممکن . دست نیافتنی . که ملال اور و دوست نداشتنی . که زندگی اینهمه سخت نبود. سخت نیست. 

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

پرینتر

بعد ما با صدای پرینتر سوزنی که داشت جان می کند تا کارش را بکند می رقصیدیم و میخندیدیم 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

یکبار


منو به غمهام سپردی همه آرزومو بردی همه جا اسمتو بردم یه بار اسممو نبردی


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

کتابخانه

این گوشه کتابخانه . کنار پنجره بزرگ. دیوارهای پوشیده از برگهای رونده را نگاه میکنم و فکر میکنم اینجا که نشسته ام بهترین جای دنیاست حتی بعد از 5 ساعت درس خواندن حتی خواب آلود


۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

یک روز

یک روز که خود را زیبا می دیدم
یک روز بارانی
چتر زرشکی
شال و بلوز سبز
کت طوسی
کفش های مشکی چرمی

غروب
در حیاط چهارگوش کتابخانه
بنای قرن شانزده
چاه مرکزی حیاط
نیمکتهای چوبی نو
لابلای سنگفرشها علف

یک روز که خود را زیبا می دیدم


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

توریست

در و دیوار را به شکل عکس می بینم
به خجالت توریست دیده شدن غلبه می کنم
و عکس می گیرم
عکس می گیرم و جهان در دستان من است


۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

تاسف



متاسفانه امروز صبح در راه دانشگاه خودم را در حالی دستگیر کردم که به این فکر می کردم : راهی هست که دلم برای ونیز تنگ نشود؟ راهی هست؟ نیست؟

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

وقوف


از اینهمه آدم که می بینم خیلی ها خیلی ها خیلی ها واقف نیستند که کجا هستند .  که این شانس رو داشته اند که ونیز باشند. 

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

بهرام بیضایی در روز تولدش

از شما می پرسم که امروز به جهان می آیید
فردا چه پیش روی شماست ؟
آیا ما را تکرار می کنید؟ در جاده های تنگ سراشیب؟
و خسته به تلخی جای دیگران را می پرسید؟
آیا از شما یکی یا همه بن بست را می بینید؟
و زمان را که می گذرد؟
آیا به پشت سر می نگرید؟
به راه سخت آمده؟
و میان بری میابید؟

ما خویشتن را نمی بخشیم. ما در جا زدگان. ما قربانیان خودیم.
اما آیا فردا روز بهتریست؟

از شما می پرسم که امروز به جهان می آیید.

5 دی 1390

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

شب یلدا 1390

تا نام تو نقش شد بر او ماند     بر صفحه روزگار کاغذ
بنویس ز روی مهربانی         بر حافظ دل فکار کاغذ

21 دسامبر 2012

 اینهمه آدم خسته منتظر مرگ

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

زمان

چرا انقدر دیر به دنیا آمدیم؟
سوالی که بارها و بارها از خود پرسیدیم اما آیا صد سال دیگر هم کسانی هستند که این سوال را از خود بپرسند؟ که دوست داشته باشند جای ما باشند؟
عکس : کارنوال ونیز 2012 / کافه فلوریان

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

باید بنویسم تا درد جایی دور از من در کلمات محبوس شود. باید باید باید

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه


می فهمم چشمات غم دارن ... چشمای من چی میشه
می بینم غمگینی اما ... غمهای من چی میشه
می دونم خسته ای اما ... خستگی من چی میشه
باید زندگی کنی اما... زندگی من چی میشه

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

در سر انگشتان هر انسانی معجزه ای هست

حالا هی به خودت بگو که نه ... که خیلی زمان گذشته ... که همه چیز بین شما خیلی وقته که تموم شده ... که هیچ چیز، هیچ چیز مشترکی بین شما نیست به جز یه سری خاطره های رنگ و رفته ... به جز سالهای دور، خیلی دور ... که تازه اونهمه سالهای دور هم فقط واسه تو بوده که سخت گذشته .. که اون یه جای دیگه دلبر عشوه گر سرکش خونخوارخودشو داره که غم عشقش داده بسیار و بسیار...
حالا هی بگو نه ... هی دوری کن ... هی کوچه علی چپ و اینا...
باشه قبول . فقط یه سوال ... چرا وقتی دستش قوس گونه ات رو نوازش کرد واسه دلداری یه دوست قدیمی ... چرا دوباره لرزیدی؟ چرا؟
بدبخت !


۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

خوابهای بی تعبیر
قفل های بی کلید
و کوچه های بن بست
اینجا آخر خط است
و من ، می بایست دو اسیتگاه قبل تر پیاده می شدم.

فائزه زراعتی

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

درد

درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمی زند. گاهی هم ساکن اشیاء میگردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای سکونت درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل می کند و بر صفحات کاغذ می نویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند. ابوتراب خسروی-رود راوی

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

نه
هرگز فراموش نمي‌كنم :

They ask you, hey what's happening in Iran and you just simply start crying






http://dedicatedtobooks.blogspot.com/2009/06/blog-post_17.html
اي خداوند يكي يار جفاكارش ده
دلبر عشوه‌گر سركش خونخوارش ده
تا بداند كه شب ما به چه سان مي‌گذرد...
غم عشقش ده و عشقش ده و بسيارش ده

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

گاهي

گاهي بايد گذاشت كه آدمها برن چون بودنشون نابودشون مي‌كنه... بله ...اينطورياس.

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

بي قرارم بي انصاف
از اينهمه خاموشي و فراموشي يكدفعه دستم رو گرفتي و بردي تو دل اونهمه خاطره و اتيش زير خاكستر
ده سال بس نبود؟

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

Antract Cafe


Avec le temps va, tous s'en va

فريدون فرخزاد


آنكس كه دست من را در دستش مي‌فشرد

من را به دست غم داد

به فراموشي سپرد

پائيييييز


امان ام بریده روزهای بی رنگی و تهوع
امان ام بریده یکنواختی و نفرت
امان امان گویان می گذرد روزهایم به حقارت
ناگهان
معجزه ای
به یادم بیاورد که دوست بدارم ، دوست داشته شوم، باد ببویم، رنگها ببینم، نواها بشنوم .
دزدانه حرفهای عاشقانه مردم را لبخند بزنم.
نه به تمسخر،
به تعجب و خوشحالی.
من از اين‌جا خواهم رفت و فرقی هم نمی‌کندکه فانوسی داشته باشم يا نه کسی که می‌گريزداز گم شدن نمی‌ترسد.
رسول يونان

http://www.riccardozipoli.com/

We found no rule, no reason,no way, So We begged our happiness!

و هيچ چيز ... نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نمي رهاند

و فكر مي كنم كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد شنيده خواهد شد

Je T''Attends

دارم قلبي لرزان به رهش

دلم گرفته است

چو حلقه بر در مي‌زنيم ما
كه خود في نفسه چون حلقه بر دريم
و شب و ساعت ديواري و ماه
به تو انديشه كنان مي‌گويند
بايد عاشق شد و ماند
بايد اين پنجره را بست و نشست
پشت ديوار كسي مي‌گذرد
مي‌خواند
بايد عاشق شد و رفت
بادها در گذرند
(م آزاد)

دانه‌هاي برفي شكر در سياهي قهوه غرق.
.خوشبختي در بيهودگي
.سيگاري پيچيده مي‌شود.
اضطراب.
مازوخيسم.
چسبندگي.
دلهره.
زمان.
وعشق.
وقيح زير تايتل روشنفكر
بي تفاوت زير تايتل moody
بيشعور زير تايتل حساس
...وبعد
زمان.مي‌گذرد
و روز به روز
روشنفكر تر ، حساس تر ، بي ثبات تر
تر
تر
وقيح تر، بي تفاوت تر و بي شعورتر

متنفرتر